حضرت محمد مصطفیٰ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نے فرمایا: جہاں پر کلام کرنا مناسب نہیں ہوتا وہاں پر خاموشی اختیار کرلینا سب سے بہترین بلاغت ہے۔ غررالحکم حدیث 4224

صرف میر

صرف افعال ثلاثی مزید

فصل :

باب إِفْعٰال از صحيح أَكْرَمَ يُكْرِمُ إِكْرٰاماً.اصل يُكْرِمُ يُأكْرِمُ بود همزه را انداختند زيرا كه در ءُاَكْرِمُ متكلم وحده دو همزه جمع شده بود يكى را بسبب ثقل انداختند و در باقى الفاظ نيز انداختند براى طرد باب. امر حاضر اين باب را از اصل مستقبل گيرند كه آن تُاَكْرِمُ است و گويند اَكْرِمْ اَكْرِمٰا اَكْرِمُوا تا آخر. و اين همزه ، همزه قطع است چون متصل گردد به ماقبل خود ساقط نگردد چون فَاَكْرِمْ ثُمَّ أَكْرِمْ. و حكم نون تأكيد ثقيله و خفيفه به طريقى است كه دانسته شد. اسم فاعل مُكْرِمٌ اسم مفعول مُكْرَمٌ.و غالب ، همزه باب افعال ، از براى تعديه ثلاثى مجردِ لازم باشد چون : أَذْهَبْتُ زَيْداً فَذَهَبَ وأَجْلَسْتُهُ فَجَلَسَ ، و شايد كه به معنى دخول در وقت باشد چون : أَصْبَحَ زَيْدٌ و أَمْسىٰ زَيْدٌ يعنى داخل شد زيد به صَبٰاح ومَسٰاء. و شايد كه براى رسيدن چيزى باشد بهنگام چون : اَحْصَدَ الزَّرْعُ و اَصْرَمَ النَّخْلُ يعنى وقت درو كردنِ غلّه و بريدنِ خرما رسيد و شايد كه به معنى كثرت باشد چون : اَثْمَرَ الرَّجُلُ اَىْ صَارَ كَثيرَ الْجُودِ وَالْخَيْرِ و شايد كه به معنى يافتن چيزى بر صفتى باشد چون : اَحْمَدْتُ زَيْداً اى وَجَدْتُهُ مَحْمُوداً يعنى او را پسنديده يافتم.

مثال واوى از باب إِفعٰال «الأِيعٰاد : بيم كردن يعنى ترسانيدن» اصلش إِوْعٰاداً بود ، واو ساكن را براى كسره ماقبل قلب بياء كردند ايعٰاد شد.

ماضى معلوم أَوْعَدَ أَوْعَدٰا أَوْعَدُوا تا آخر ، مستقبل يُوعِدُ تا آخر ، ماضى مجهول اُوْعِدَ ، مستقبل مجهول يُوْعَدُ ، امر حاضر اَوْعِدْ مثل اَكْرِمْ اسم فاعل مُوعِدٌ اسم مفعول مُوعَدٌ.

مثال يٰايى «الأِيسارٰ : توانگر شدن» ماضى معلوم أَيْسَرَ مستقبل معلوم يُوسِرُ اسم فاعل مُوسِرٌ اسم مفعول مُوسَرٌ اصل آنها مُيْسِرٌ و مُيْسَرٌ بود ياىِ ساكن براى مناسبت ضمّه ماقبل ، منقلب به واو شد. اجوف واوى «الأِقٰامة : بپا داشتن» ماضى معلوم أَقامَٰ أَقامٰا أَقامُوا تا آخر.اصل أَقامَ اَقْوَمَ بود ؛ واو مفتوح ، ماقبل وى حرف صحيح و ساكن بود فتحه واو را به ماقبل دادند ، واو در موضِع حركت بود ماقبل مفتوح قلب به الف كردند اَقامَ شد. و در اَقَمْنَ تا آخر الف به التقاء ساكنين بيفتاد. ماضى مجهول اُقيمَ اُقيمٰا اُقيموُا تا آخر. اصل اُقيمَ ، اُقْوِمَ بود كسره واو را به ماقبل دادند و واو را قلب بياء كردند اُقيمَ شد و در اُقِمْنَ تا آخر ياء به التقاىِ ساكنين بيفتاد.

مستقبل معلوم يُقيمُ يُقيمٰانِ يُقيموُنَ تا آخر. اصل يُقيمُ يُقْوِمُ بود كسره واو را به ماقبل دادند واو براى كسره ماقبل منقلب بياء شد يُقيمُ شد. و در يُقِمْنَ و تُقِمْنَ ياء به التقاىِ ساكنين بيفتاد. مستقبل مجهول يُقٰامُ يُقٰامٰانِ يُقٰامُونَ تا آخر. اصل يُقٰام يُقْوَمُ بود فتحه واو را به ماقبل دادند واو را قلب به الف كردند يُقٰامُ شد. و در يُقَمْنَ و تُقَمْنَ الف به التقاى ساكنين بيفتاد. امر حاضر اَقِمْ اَقِيمٰا اَقِيموُا اَقيِمى اَقِيمٰا اَقِمْنَ. نون تأكيد ثقيله اَقيمَنَّ اَقيمٰانِّ اَقيمُنَّ اَقيمِنَّ اَقيمٰانِّ اَقِمْنٰانِّ. نون خفيفه اَقيمَنْ اَقيمُنْ اَقيمِنْ. اسم فاعل مُقيمٌ تا آخر. اصل مُقيمٌ مُقْوِمٌ بود ، اعلالش بر قياس يُقيمُ. اسم مفعول مُقٰامٌ ، اصل مُقٰامٌ مُقْوَمٌ بود اعلالش بر قياس يُقْوَمُ.

نهى لٰا يُقِمْ لٰا يُقيمٰا لٰا يُقيمُوا تا آخر. جحد لَمْ يُقِمْ ، نفى لٰا يُقِيمُ ، استفهام هَلْ يُقيمُ تا آخر.و اِقٰامةً در اصل اِقْوٰاماً بود فتحه وٰاو را نقل كردند به ماقبل واو متحرّك الاصلِ ماقبل مفتوح را قلب به الف كردند ، التقاىِ سٰاكنين شد الف به التقاى ساكنين بيفتاد إِقٰاماً شد ، عوض محذوف ، تاء مصدريّة در آخرش درآوردند إِقٰامَة شد.

اجوف يايى «الأِطٰارة : پرانيدن و پريدن» ماضى اطار ، مستقبل يُطيرُ ، امر حاضر أَطِرْ ، نهى لا يُطِرْ ، اسم فاعل مُطير ، اسم مفعول مُطٰار.

ناقص واوى «الاِرضٰاء : خوشنود گردانيدن» أَرْضىٰ ، يُرْضِى ، إِرْضٰاءً ، المُرضىِ المُرضىٰ ، أَرْضِ ، لٰا تُرْضِ ، نون ثقيله أَرْضِيَنَّ ، نون خفيفه أَرْضِيَنْ. إِرٰضٰاءً در اصل اِرْضٰاواً بود واو واقع شده بود در آخر بعد از الف زايده منقلب گشت به همزه و همچنين است حال هر واو و ياء كه در آخر بعد از الف زايده باشد چون كسٰاءٍ و رَدَاءٍ كه اصل كِسٰاو و رِداوٍ بود.

لفيف مفروق «الأِيجٰاء : سوده كردن سُمِ ستوران» اَوْجىٰ ، يُوجِى ، اِيجٰاءً ، المُوجِى المُوجىٰ ، اَوْجِ ، لٰا تُوْجِ.

لفيف مقرون «الأِهْوٰاء : قصد كردن» أَهْوىٰ يُهْوىِ إِهْوٰاءً المُهْوى المُهْوىٰ أَهْوِ لا تُهْوِ.

مُضاعف «الاِحْبٰاب : دوست داشتن» أَحَبَّ يُحِبُّ إِحْبٰاباً المُحِبُّ المُحَبُّ أَحِبَّ أَحِبِّ أَحْبِبْ لٰا تُحِبَّ لٰا تُحِبِّ لٰا تُحْبِبْ.

مهمُوز الفاء «الأِيمٰان : بگرويدن» اٰمَنَ يُؤْمِنُ ايمٰاناً.اصل ايمٰاناً اِءْمٰاناً بود ، دو همزه جمع شدند در يك كلمه ، دوّم ساكن اوّل مكسور بود قلب بياء كردند ايمٰاناً شد. و در ءَامَنَ قلب به الف كردند و در اُومِنَ قلب به واو كردند ـ چنانچه در ما تقدّم گذشت ـ و در يُؤْمِنُ و مُؤْمِنٌ قلب همزه بواو جايز است امر حاضر اٰمِنْ اٰمِنٰا اٰمِنُوا ، نون ثقيله اٰمِنَنَّ اٰمِنٰانِّ اٰمِنُنَّ تا آخر ، نون خفيفه اٰمِنَنْ اٰمِنُنْ اٰمِنِنْ ، اسم فاعل مُؤْمِنٌ ، اسم مفعول مُؤْمَنٌ.

باب تفعيل : اين باب براى تكثير بود چون فُتِحَ الْبٰابُ و فُتِّحَتِ الأَبْوٰابُ و مٰاتَ الْأِبِلُ و مَوَّتَتِ الأبالُ. و از براى مبالغه نيز آيد چون صَرَحَ هويدا شد صَرَّحَ نيك هويدٰا شد. و از براى تعديه آيد چون فَرِحَ زَيْدٌ و فَرَّحْتُهُ. و از براى نسبت آيد چون فَسَّقْتُهُ و كَفَّرْتُهُ يعنى او را نسبت دادم به فسق و نسبت دادم به كفر.

و مصدر اين باب بر وزن تفعيل آيد و بر وزن فِعّال نيز آيد چون کَذّبُوا بٰايٰاتِنٰا كِذّٰاباً و بر وزن تَفْعِلَة و فَعٰال هم مى آيد چون تَبْصِرَةً و سَلاماً و كَلٰاماً و وَدٰاعاً. و صحيح و مثال و اجوف و مضاعف اين باب بر يك قياس است.

ناقص يٰايى از باب تفعيل : ثَنّىٰ يُثَنِّى تَثْنِيَة اَلْمُثَنّى المُثَنّىٰ ثَنِّ لٰا تُثَنِّ. و مصدر وى دائماً بر وزن تفعلة آيد و گاه باشد كه بر وزن تفعيل آيد به جهت ضرورت چون شعر :

فَهِىَ تُنَزِّى دَلْوَها تَنْزِيّاً

كما تُنَزِّى شَهْلَةٌ صَبِيّاً

و مهموز هر باب همچون صحيح آن باب باشد چنانكه دانسته شد و لفيف مفروق و مقرون ، حكم ناقص دارد چون وَصّىٰ يُوَصِّى تَوْصِيَةً و طَوّىٰ يُطَوّى تَطْويَةً.

باب مفاعله : اصل اين باب آن است كه در ميان دو كس باشد يعنى هر يك به ديگرى آن كند كه ديگرى با وَىْ چنين كند لكن يكى در لفظ فاعل و ديگرى مفعول باشد چون ضٰارَبَ زَيْدٌ عَمْراً و شايد كه بَيْن اثْنَيْن نباشد چون سافَرْتُ دهراً و عٰاقَبْتُ اللُّصَّ.و مصدر اين باب بر وزن مفاعله و فِعٰالاً و فيعٰالاً آيد چون قٰاتَلَ يُقٰاتِلُ مقٰاتلةً قِتٰالاً و قيتٰالاً و صحيح و مثال و اجوف اين باب بر يك قياس آيد چون ضارَٰبَ و وٰاعَدَ و قٰاوَلَ.

ناقص يٰايى «المُرٰامٰاة : با يكديگر تير انداختن» رٰامىٰ يُرٰامِى مُرٰامٰاةً المُرٰامِى المُرٰامىٰ رٰامِ لٰا يُرٰامِ و لفيف و ناقص و مهموز هر باب همچون صحيح آن باب است.

مضاعف «المُحٰابَّة وَالْحِبٰاب : با يكديگر دوستى كردن» حٰابَّ يُحٰابُّ مجهولان حُوبَّ يُحٰابُّ اصل معلوم يُحٰابِبُ و اصل مجهول يُحٰابَبُ بود بعد از ادغام هر دو يكسان شدند مگر در جمع مؤنث غايب و خطاب چون يُحٰابِبْنَ و تُحٰابِبْنَ و همچنين اسم فاعل و مفعول بر يك صورتند در لفظ ، چون مُحٰابٌّ لكن در تقدير مختلفند اصل فاعل مُحٰابِبٌ واصل مفعول مُحٰابَبٌ بود امر حاضر حٰابَّ حٰابِّ حٰابِبْ نهى لٰا يُحٰابَّ لٰا يُحٰابِّ لٰا يُحٰابِبْ.

باب افتِعٰال : اين باب براى مطاوعه فَعَلَ است ؛ چون جَمَعْتُهُ فَاجْتَمَعَ و نَشَرْتُهُ فَانْتَشَرَ و معنى مطاوعه آن است كه آن چيز آن فعل را قبول كند و ممتنع نشود ، چون «كَسَرْتُ الْكُوزَ فانْكَسَرَ» يعنى شكستم من كوزه را پس او قبول شكستن كرد. و شايد كه بين اثنين باشد چون باب تَفٰاعُل چون «اِخْتَصَمَ زَيْدٌ وعَمْروٌ» و به معنى فَعَلَ باشد چون «جَذَبَ فَاجْتَذَبَ».

مثال وٰاوى «الاِتّهٰاب : قبول هبه كردن» اِتَّهَبَ يَتَّهِبُ اِتِّهٰاباً المُتَّهِب المُتَّهَب اتَّهِبْ لٰا تَتَّهِبْ».اصل اِوْتَهَبَ يُوْتَهِبُ ، اِوْتِهٰاباً بود واو را قلب به تاء كردند و تاء را در تاء ادغام نمودند ، و گاه باشد كه گويند ايتَعَدَ يٰاتَعِدُ ايتِعٰاداً.

مثال يايى ايتَسَرَ ياتَسِرُ ايتِساراً واتَّسَرَ يَتِّسَرُ اِتّساراً اِتّسِرْ لا تَتَّسِرْ.

اجوف وٰاوى «الاِجتِيٰاب : قطع كردن بيابان» اِجْتٰابَ يَجْتٰابُ اِجْتِيٰاباً ، اسم فاعل واسم مفعول مُجْتٰابٌ ، لكن اسم فاعل در اصل مُجْتَوِبٌ بود

و اسم مفعول مُجْتَوبٌ بود. امر حاضر اِجْتَبْ اِجْتٰابا اِجْتٰابوا ، لفظ ماضى و امر با هم مشتبه شدند در تثنيه و جمع ، لكن اصل ماضى اِجْتَوَبٰا اجْتَوَبُوا و اصل امر اجْتَوِبا اجْتَوِبُوا.

ماضى مجهول : اُجْتيبَ اصل اُجْتُوِبَ بود كسره واو را به ماقبل دادند بعد از حذف حركت ماقبل ، واو قلب بياء شد.

و در اجوف يايى گويى «الاِخْتِيٰار : برگزيدن» ماضى معلوم اِخْتٰارَ الخ.

مستقبل معلوم يَخْتٰارُ و در ماضى مجهول گويى اُخْتيرَ اصلش اُخْتُيِرَ بود كسره ياء را به ماقبل دادند بعد از سلب حركت ماقبل اُخْتيرَ شد ، امر حاضر اِخْتَرْ اِخْتٰارا اِخْتٰارُوا تا آخر ، نهى لٰا يَخْتَرْ ، اسم فاعل و مفعول مُخْتٰارٌ بر قياس مُجْتٰابٌ.

ناقص يايى «الاِجْتبٰاء : برگزيدن» اِجْتَبىٰ يَجْتبَى اِجْتِباءً المُجْتَبى المُجْتَبىٰ اِجْتَبْ لا يَجْتَبْ.

مضاعف «الاِمتِدٰاد : كشيدن» اِمْتَدَّ يَمْتَدُّ اسم فاعل و مفعول مُمْتَدٌّ لكن اصل فاعل مُمْتَدِدٌ و اصل مفعول مُمْتَدَدٌ است. امر حاضر اِمْتَدَّ اِمْتَدِّ اِمْتَدِدْ. نهى لا يَمْتَدَّ لا يَمْتَدِّ لا يَمْتَدِدْ لفظ ماضى و امر در اين باب به يك طريقند لكن به حسب تقدير مختلف ـ چنانكه گذشت.

باب انفِعٰال : اين باب متعدّى نباشد ، از براى مطاوعه فَعَلَ باشد چون «كَسَرْتُ الكوزَ فَانْكَسَرَ و شايد كه مطاوعه اَفْعَلَ باشد چون اَزْعَجْتُهُ فَانْزَعَجَ و بنا نمى شود اين باب مگر از چيزى كه در آن علاج و تاثيرى باشد يعنى گفته نمى شود مثلاً اِنْكَرَمَ و اِنْعَدَمَ و غير اينها زيراكه صرفيون چون مختصّ ساختند اين باب را به مطاوعه پس التزام نمودند كه بنا نهاده شود اين باب از چيزهايى كه اثرش ظاهر باشد از جهت تقويت اين معنى كه ذكر كرده شد ، و معنى مطاوعه ظاهر بودن حصول اثر است.

اجوف وٰاوى «الاِنْقِيٰاد : رام شدن» ماضى معلوم اِنْقٰادَ تا آخر و مجهول اُنْقيدَ كه اصل اُنْقُوِدَ بود كسره بر واو ثقيل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حركت ماقبل واو ساكن ماقبل مكسور را قلب بياء كردند اُنْقِيدَ شد. مستقبل معلوم يَنْقٰادُ تا آخر و مجهول يُنْقٰادُ اسم فاعل و مفعول مُنْقٰادٌ امر حاضر اِنْقَدْ نهى لٰا يَنْقَدْ جحد لَمْ يَنْقَدْ نفى لا يَنْقٰادُ استفهام هَلْ يَنْقادُ.

ناقص يايى «الاِنْمِحاء : سوده شدن» اِنْمَحىٰ يَنْمَحى انْمِحاءً اَلْمُنمَحِى اَلْمُنْمَحىٰ انْمَحِ لا يَنْمَحِ و بر اين قياس بود لفيف مقرون چون اِنْزَوىٰ ، يَنْزَوى ، فهو مُنْزَوٍ ، و ذاك مُنْزَوىً ، اِنْزَوِ ، لا يَنْزَوِ. مضاعف از باب انْفِعٰال «اَلْاِنْصِبٰاب : ريخته شدن» اِنْصَبَّ يَنْصَبُّ ، فهو مُنْصَبُّ و ذاٰكَ مُنْصَبٌّ فِيه ، امر حاضر اِنْصَبَّ اِنْصَبِّ اِنْصَبِبْ ، نهى لا يَنْصَبَّ لا ينصَبِّ لا يَنْصَبِبْ.

باب اسْتِفْعٰال : اين باب براى طلب فعل باشد چون «اِسْتَكْتَبَ و اِسْتَخْرَجَ : يعنى طلب كتابت و بدر آمدن كرد» و شايد كه براى انتقال باشد از حالى به حالى چون اِسْتَحْجَرَ الطِّينُ واسْتَنْوَقَ الْجَمَل و شايد كه به معنى اعتقاد باشد چون إِسْتَكْبَرَ وَ إِسْتَعْظَمَ.

مثال وٰاوى «الاِسْتيجٰاب : سزاوار چيزى شدن».ماضى معلوم اِسْتَوْجَبَ ، يَسْتَوْجِبُ ، اسْتِيجٰاباً فهو مُسْتَوْجِبٌ ، و ذاك مُسْتَوْجَبٌ ، اسْتَوْجِبْ ، لٰا يَسْتَوْجِبْ بر قياس صحيح.

اجوف وٰاوى «الاِسْتِقٰامَة : راست شدن» اسْتَقٰامَ يَسْتَقيمُ اسْتِقٰامَة المُسْتَقيمُ المُسْتَقامُ اسْتَقِمْ لا يَسْتَقِمْ بر قياس أَقٰامَ يُقيمُ إِقٰامَةً.

ناقص يايى «الاِسْتِخْبٰاء : خيمه زدن» اسْتَخبىٰ يَسْتَخبى اسْتَخبٰاءً المُسْتَخْبى المُسْتَخْبىٰ اسْتَخْبِ لٰا يَسْتَخْبِ.

لفيف مقرون «الاستحيٰاء : شرم داشتن» اِسْتَحْيىٰ يَسْتَحْيى اِسْتِحْيٰاءً فهو مُسْتَحْىٍ و ذاك مُسْتَحْياً اِسْتَحْىِ لا يَسْتَحْىِ و شايد كه گويند اِسْتَحىٰ ، يَسْتَحى ، اِسْتِحٰاءً ، فهو مستحٍ ، وذاك مُسْتَحىً ، امر اِسْتَحِ ، نهى لٰا يَسْتَحِ. و در حَيِىَ جايز است كه ادغام كنند و گويند حَىَّ حَيّا حَيُّوا تا آخر.

مضاعف «الاسِتتْبٰاب : تمام شدن» اِستَتَبّ يَسْتَتِبُّ اِسْتِتْبٰاباً اسم فاعل مُسْتَتِبٌّ اسم مفعول مُسْتَتَبٌّ امر حاضر اِسْتَتَبَّ اِسْتَتَبِّ اِسْتَتْبِبْ و بر اين قياس است امر غايب و نهى و جحد.

باب تفعّل اين باب مطاوعه فعل باشد چون قَطَعْتُهُ فَتَقَطَّع و به معنى تكلّف و تشبّه نيز آيد چون تَحَلَّمَ و تَزَهَّدَ و به معنى مهلت آيد چون تَجَرَّعَ .

و چون در مستقبل باب تفعّل و تفاعل و تفعلل دو تاء جمع شود جايز باشد كه يكى را بيندازند چون «تَنَّزَلُ الْمَلٰئكَةُ و تَزٰاوَرُ عَنْ كهْفِهِمْ و تَصَدّىٰ.

ناقص يايى تَمَنّى يَتَمَنّى تَمَنِيّاً اصل مصدر تَمنُّياً بود ضمه را به جهت ياء بدل به كسره كردند تَمَنّياً شد اسم فاعل مُتَمَنٍّ ، اسم مفعول مُتَمَنىًّ ، امر حاضر تَمَنَّ ، نهى لا يَتَمَنَّ ، جحد لَمْ يَتَمَنَّ. مضاعف «التّحبّب : دوستى نمودن» تَحَبَّبَ يَتَحَبَّبُ تَحَبُّباً المُتَحَبِّبُ المُتَحَبَّبُ تَحَبَّبْ لا يَتَحبَّبْ بر قياس صحيح.

باب تفاعل : اصل اين باب آن است كه در ميان دو كس باشد همچنانكه در باب مفاعله لكن اينجا مجموع به حسب صورت ، فاعل باشند چون تَضٰارَبَ زَيْد و عمرو و در مفاعله به حسب صورت يكى فاعل باشد و ديگرى مفعول و شايد كه به معنى اظهار چيزى باشد كه آن چيز حاصل نباشد چون تَجٰاهَلَ زَيْدٌ و تَمٰارَضَ عَمْروٌ يعنى جهل و بيمارى را آشكار كرد و حال آنكه جاهل و بيمار نبودند و شايد كه بمعنى أفْعَل آيد چون تسٰاقَط اى أَسْقَط كقوله تعالىٰ تُسٰاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جنيّاً اى تُسْقِطْ.

ناقص وٰاوى «التّصابى : عشق بازى كردن» تَصٰابٰا يَتَصٰابٰا تَصٰابِياً ضمّه در مصدر بدل به كسره شد چنانكه در باب تفعل گذشت المُتَصٰابى المُتَصٰابىٰ تَصٰابَ لٰا يَتَصٰابَ.

ناقص يايى «الترامِى : با يكديگر تير انداختن» تَرامىٰ يَتَرٰامىٰ تَرٰامِياً بر قياس تَصٰابى.

مضاعف «التَحابب : يكديگر را دوست داشتن» تَحٰابَّ يَتَحٰابُّ تَحٰابُباً فهو و ذاك مُتَحٰابٌّ ، امر حاضر تَحٰابَّ تَحٰابِّ تَحٰابَبْ ، نهى لٰا يَتَحٰابَّ لا يَتَحٰابِّ لٰا يَتَحٰابَبْ ، و بر اين قياس بود جحد و امر غايب. و در اين باب ماضى و امر يك صورتند لكن فرق قراين است.

***